به نام خدا
وانشات: عشق، قدرت نامتناهی
نویسنده: الهام رجب زاده
#پارت1
نگاهم را با درنگ از نگاه سرد آسمان کبود که گویی نیش خندی بیرنگ بر لب داشت و بر نگاه لبریز از دردم مینگریست، برداشتم. فریادی خاموش از ته اعماق سلولهای وجودم کشیدم که در رنگ آمیزیاش ماندم!
شاید، دنبال رنگی میگشتم که به زندگیام بخورد. زندگیای که داشت رو به تباهی میرفت؛ انگاری روزگار چشم دیدن قهقههای از ته دلمان را نداشت. روزگاری که برای همه بالا و پایین داشت اما برای ما پایین و پایینتر، آنقدر پایین که حالا خود را در اعماق چاهی عمیق میدیدم. چاهی که برای در آمدن از آن قدرتی نامتناهی میخواست، قدرتی که بتواند در برابر همهی دنیا بایستد و بگوید: «من و عشقم، تو و همه»
نمیخواستم کم بیاورم اما مگر میشد؟
از زمانی که اشک عجز بر حلقهی چشمانم چنبره زد، فهمیدم که شروع نکرده، باختهام. بازندهی بازی روزگار بودن خیلی تلختر و دردناکتر بود، حتی تلختر از قهوههای نابی که نرگسم دوست داشت و دردناکتر از دیدن گریهی کودکی که مادر خود را جلوی چشمانش از دست داد؛ آری من همهی این دردها را چشیدهام اما انگار برایم کافی نبود، کافی نبود که حالا به دردی تلختر از گذشته دچار شده بودم. دردی که از شیرهی وجودم تغذیه میکرد و ذره ذره بزرگ میشد، آنقدر بزرگ که تمام وجودم را در برمیگرفت و همچون مار به دورم میپیچید و در یک حرکت جانم را میگرفت.
شاید با تسلیم کردن جانم زودتر به استقبالش میرفتم، او که میخواست در هر صورت کارش را بکند پس زود یا دیر، به حالش فرقی نمیکرد.
قدمی دیگر جلو رفتم، توجهای به قیه رنگارنگهای خشکیده روی زمین که زیر پاهایم میشکستند و خرد میشدند، نداشتم. توجهای هم به سنگلاخهایی که سد راهم میشدند نیز نداشتم.
یک قدم فاصله تا سقوط آزاد داشتم، سقوطی که رهایم میکرد از این دنیای خاکستری و انگلهایش ولی نرگسم چه؟
آخ نرگسم، چگونه میتوانم میان این آدمهای سنگی تنهایت بگذارم؟
هر وقت یاد چشمان باران زدهات میافتم، دوست دارم زمین دهن باز کند و ببلعدم. من قول داده بودم خوشبختت کنم، من قول داده بودم همیشه پیشت باشم؛ اما حالا، نمیدانم چرا نمیتوانم. انگار حرفهای آن مرد سپید پوش که تمام امیدم را گرفته و زندگیمان را سیاه کرده بود، در مغز استخوانم رخنه کرده بود.
صدایم را آزاد کردم و با تمام توانی که داشتم، فریاد کشیدم:
-خدایا تمومش کن؛ به نرگسم رحم کن، خدایا...
فریادم آن قدر تیز و برنده بود که گلوی خودم را نیز برید و بعد از انعکاس بین کوههای با صلابت دوباره به گوش خودم رسید.
-خدایا صدام رو میشنوی؟ خودت راهی جلوم بذار، من نمیخوام بمیرم، نمیخوام نرگسم رو از دست بدم؛ خدایا...
باز هم انعکاس صدام و باز هم خواهشی که بی جواب ماند.
نگاه نا امیدم را به ته دره سوق دادم، از بین سنگهای تیز و برنده گذشتم و به درختان بلند رسیدم، درختانی که لباس سبز را از تن بیرون کشیده و هر یک خود را به رنگی آتشین و طلایی آراسته بود. معلوم نبود بعد از سقوط روی کدام یک از آنها میافتادم اما مطمئن بودم پریدن از این ارتفاع، مرا زنده نخواهد گذاشت.
#پارت2
چشمانم را بستم تا خودم را تسلیم کنم، آمادهی به پرواز در آمدن در نقطهی اوج سقوطی دردناک و سهمناک بودم که موجی از خاطرات جلوی پردهی تار چشمانم به رقص در آمد.
من بودم و نرگس و لبخند دلبرانهاش، من بودم و اشک شوق پدر، نرگس بود و شیرین زبانیهایش، غافلگیریهایش، محبتهایش و...
سرم به دوران افتاد؛ من بودم و شروع سرفههایم، من بودم و خون! مایع لزج و گرمی که خانهاش را ترک کرد و بیرون جهید.
هوا در ششهایم جمع شد، دستانم بر روی گلویم چنگ شد تا راهی باز شود. پاهایم شروع به لرزیدن کرد، حفظ کردن تعادل در این لحظه برایم مسخرهترین کار ممکن بود.
قدمی دیگر اما این بار به عقب، مشتی به سینهام زدم و با تمام توانم هوا را به بیرون فرستادم؛ نفسی دیگر.
نفس عمیق دیگری کشیدم تا قلب بیتابم را که بیقرار خود را بر حصار استخوانیاش میکوبید آرام کنم.
سرم را رو به آسمان گرفتم و زمزمه کردم:
-مگه همین رو نمیخواستی، پس چرا نذاشتی کار رو تموم کنم؟
برقی در یک لحظه، آسمان تاریک را روشن کرد و بعد صدای مهیبی تنم را به لرزه انداخت. آسمان با جشنوارهای از رقص شبنمهای آبی که به سرعت تنم را نوازش میکردند، منفجر شد. بوی نم خاک همچون عطری خوش بو، به مشامم رسید.
قطرات نرم باران، بر روی گونههایم مینشستند و تا زیر چانهام سرسره بازی میکردند.
دوست داشتم باران، تمام خاطرات چند ساعت گذشته را بشوید و پاک کند؛ جوری که انگاری اصلا وجود نداشتند و من شاهد کابوسی در بیداری نبودم. اما مگر میشد؟
صدای آن مرد هنوز هم در گوشم میپیچید:
«آقای بهرامی آزمایش مثبت بود، شما سرطان ریه دارید...»
گفت و چشمهای اشکی نرگس را ندید، گفت و حال بدم را ندید و حالا من اینجا ایستادم. جایی که همیشه مامن تنهاییها و آرامشم بود، اولین جایی که بعد از خروج از اتاقش به آن پناه بردم.
دردی طاقت فرسا از سرم گذشت، سرم را به میان دستانم فرو بردم. آخ نرگسم، کاشکی برای آخرین بار میدیدمت و بعد غزل خداحافظی را میخواندم. دیدارت را به قیامت میگذارم.
این بار مصمم تر قدم برداشتم، مکث و گله و شکایت کافی بود. باید کار را تمام میکردم. دستانم را باز کردم، دوست داشتم آخرین تصویرهایی که موقع مرگ به یاد میآورم سقوطم باشد پس نگذاشتم پلکهایم یک دیگر را به آغوش بکشند.
بزاقم را به سختی قورت دادم و...
-نه!...
مدهوش آوایی سحرانگیز به عقب برگشتم، نگاهم در نگاه وحشت زدهای که در نینیشان عشق موج میزد؛ قفل شد.
ناخودآگاه تکههای گوشتالود بیرنگم از هم فاصله گرفتند و آواها زمزمه وار به گوشش رسیدند.
-نرگسم!...
#پارت3
مردمکهای به رنگ شبش لرزید، جلوتر آمد که صورت رنگ پریده و لعلهای لرزانش هم در تیر راس نگاهم قرار گرفت.
-نیما بیا عقب، خواهش میکنم.
سرم را به چپ و راست تکان دادم و فریاد زدم:
-دیگه نمیکشم، نمیتونم انتظار مرگم رو بکشم؛ بسه دیگه...
-کی گفته قراره تو بمیری؟ تو که ضعیف نبودی، بیا عقب عزیزم.
عرقهای سرد نشسته روی پیشانیم با قطرات باران همراه شدند و راه خودشان را در پیش گرفتند. نفسم به خس خس افتاده بود، با صدای خش داری جواب دادم:
-نشنیدی دکتر چی گفت؟ بیماری پنجاه درصد پیشرفت داشته، میدونی یعنی چی؟ یعنی پنجاه درصد احتمال مرگم؛ یعنی...
صدای فریاد نرگسم بلند شد!
اولین بار بود که فریادش را میشنیدم، فریادی که سعی در نجات دادنم، داشت.
-یعنی پنجاه درصد شانس زنده ماندن، چرا مثبت فکر نمیکنی؟
قدمی به طرفش برداشتم، دوست داشتم بدن یخ زدهاش را به آغوش بکشم تا کمی گرما هدیه بدهم اما نیرویی قوی در سرجایم میخکوبم کرد.
نرگس جلوتر آمد که بوی عطر خوشبویش بینیام را نوازش کرد. عشق و نگرانی را به خوبی میتوانستم در حرکاتش ببینم، با مهربانی این بار گفت:
-نیما بیا بجنگیم، مطمئنم میتونیم شکستش بدیم.
دوست نداشتم بدن نحیفش را زیر باران نگه دارم، دوست نداشتم کس دیگری به غیر از خودم زلفهای زیبایش را لمس کند. قطرهای باران جسورانه خودش را به پشت پلکهایش رساند، سُر خورد و قرص ماهش را طواف کرد.
نه، من نمیتوانستم بمیرم. باید میجنگیدم، نرگس را به آسانی به دست نیاورده بودم که بتوانم به آسانی رها و ترک کنم.
با قدمهای بلندی، مسیر بینمان را پیمودم.
-میتونیم شکستش بدیم؟
برق خوشحالی در دو گوی مشکینش درخشید. لبخند گرمی به رویم پاچید که پرتوهای طلاییاش قلب تاریکم را روشن کرد، گفت:
-مطمئن باش تا وقتی با هم باشیم هیچ کس نمیتونه شکستمون بده.
روزگار؛ هنوز بازی تمام نشده. ما برندهی بازی هستیم، تا آخرین نفس میجنگم بخاطر نرگسم.
رسم این قصه همین است و همه میدانیم
که نه پایدار غم است و نه که شاد میمانیم
زندگی شاد اگر هست و یا غمناک است
نغمه و ترانه و آواز است
پایان
#انجمن_دریای_رمان