《به نام پرورگار هست و نیست》
"دلنواز"
توی بازار هفتگی شمال که تو فضای پارک و کنار خیابون بود، در حال قدم زدن بودم.
بازار گرمیشون که گاهی با لهجه ی شیرین و بامزشون فریاد می زدند، لبخند رو مهمون لب هام می کردند.
تنها چیزی که عجیب اذیتم می کرد، سنگینی نگاهی بود که هر لحظه احساس می کردم!
با دیدن خانمی که با لهجه شیرینش مشغول تبیلغ لواشک ها و آلو خورشتی هاش بود؛ به سمتش قدم برداشتم؛ خانم به محض دیدن من با مهربونی و زبون محلیش پرسید:
- چی می خوای دخترم؟
از این که من رو دختر خودش خطاب کرد لبخندی زدم، گفتم:
- سلام خسته نباشید، لواشکاتون از صد کیلومتری چشمک میزنه.
- چشمک میزنه؟!
به چشم هاش که از تعجب گرد شده بود، بلند خندیدم گفتم:
- یه اصطلاح بود عزیزم.
میشه کمی از اون تست های لواشکتون رو امتحان کنم!
- البته دختر قشنگم.
اولین لواشک و که گذاشتم تو دهنم؛ از ترشی لواشک چشم هام خود به خود بسته شد، به قدری ترش بود که ناخودآگاه به ملچ، ملوچ افتادم؛ آب دهنم رو پر سر و صدا قورت دادم، مشغول تست کردن بقیه شدم.
چند مدل لواشک تست کردم؛ از اون همه لواشک از چهار مدلش خوشم اومد و پولش رو حساب کردم، بعد از خداحافظی گرمی که انگار سالیان سال من رو می شناخت، دوباره مشغول قدم زدن شدم.
باز هم با سنگینی همون نگاهی که خیلی اذیتم می کرد ایستادم، یک دور کامل دور خودم چرخیدم و نگاهم رو به آدم هایی که دور اطرافم بودند انداختم، وقتی آشنایی ندیدم دوباره به راهم ادامه دادم.
هنوز چند قدم بر نداشته بودم که دوباره سنگینی نگاه اون فرد رو حس کردم، اما بی تفاوت به بساط هایی که روی زمین پهن بود، نگاه کردم.
با دیدن آینه ی تقریبا کوچیکی که دایره ای شکل بود و دور تا دورش با صدف و سنگ های رنگی تزیین شده بود، نا خودآگاه به سمتش کشیده شدم، با نزدیک شدن بهش تازه مفهوم زیبایی رو درک کردم؛ فوق العاده زیبا و خیره کننده بود.
حتی کسایی هم که از کنار بساط این مرد گیلکی می گذشتند؛ لحظه ای می ایستادند و به آینه نگاه می کردند و دوباره به راهشون ادامه می دادند.
با حواس پرتی بدون این که سلام کنم گفتم:
- من این آینه رو می خوام!
پیرمرد لبخند مهربونی زد، با لهجه شیرینش گفت:
- چشم دخترم صبر کن جعبه اش رو بیارم.
بعد از حساب کردن آینه باز هم مشغول قدم زدن شدم، اصلا دلم نمی خواست به خونه برگردم!
تصمیم گرفتم یک ساعت دیگه به خونه برگردم.
زیر چشمی هر از گاهی اطرافم رو نگاه می کردم، تا بفهمم منشا سنگینی اون نگاه متعلق به کیه!
اما متاسفانه به هیچ نتیجه ای نمی رسیدم.
با تشنگی زیاد به سمت یکی از بازاری ها رفتم، پرسیدم:
- آقا این نزدیکی سوپر مارکت نیست؟
- نه خانم باید پارک و دور بزنید اون دست خیابون هست.
- ممنون
خواستم به آدرسی که اون آقا داده بود برم؛ که دقیقا انتهای بازار کنار کانکس پلیس آب خوری بزرگی و دیدم.
با سرخوشی به اون سمت قدم برداشتم، خیابون کنار پارک خلوت بود و تک و توک ماشین رد می شد!
با دیدن یک پیراهن آستین حلقه ای سفید رنگ کمی مکث کردم، اما تشنگیم باعث شد اول برم آب بخورم بعد بیام پیراهن و بخرم!
نزدیک انتهای بازار بودم، نسبت به اول های بازار خیلی خلوت بود، هنوز به شیر آب نرسیده بودم؛ که لندکروز مشکی رنگی که به آرومی از خیابون رد می شد نظرم رو جلب کرد، عاشق این طور ماشین ها بودم، وقتی خواست از رو به روم رد بشه کلت مشکی رنگی و به سمتم نشونه گرفت، چشم هام از ترس و تعجب درشت شد؛ مثل مجسمه بی حرکت ایستاده بودم، صدای گلوله مساوی شد، با پرت شدنم روی زمین!
سنگینی کسی رو روی خودم احساس می کردم، اما قدرت این که چشم هام رو باز کنم و نداشتم!
از ترس به نفس نفس افتاده بودم، مثل بید می لرزیدم؛ حس می کردم هر آن قلبم سینم رو بشکافه و بیرون بیاد!
با صدای داد و فریاد های بلند ترسم هر لحظه بیشتر از قبل می شد، دستم و روی گوش هام گذاشتم تا چیزی نشنوم؛ اما بی فایده بود.
با صدای تصادف دلخراشی جیغ خفه ای کشیدم و چشم هام رو محکم بهم فشردم.
از ترس رو به موت بودم، هیچ جونی توی تنم نبود!
با صدای آروم و آشنایی که گفت:
- نترس، من اینجام
چشم هام رو باز کردم، با دیدن بادیگاردم فهمیدم سنگینی اون نگاه فقط میتونه از جانب این باشه!
با اشکی که تو چشم هام حلقه زده بود، با صدای تحلیل رفتم گفتم:
- ببخشید که پیچوندمت!
لبخندی زد و با مهربونی گفت:
- اولا میبینی که این جام پس نپیچوندیم.
دوما باید به سرگرد بگم که قصد پیچوندم و داشتی.
سوما، هنوز به سومی فکر نکردم پس بعدا میگم!
با صدای بلند به گریه افتادم، گفتم:
- نه تو رو خدا به داداشم حرفی نزن، قول میدم دیگه کاری نکنم!
با مهربونی سرش رو به نشونه ی باشه تکون داد؛ که میون گریه لبخندی روی لب هام نشست و با چشم های قدردانی بهش نگاه کردم.
با صدای مردی سرم و بلند کردم؛ لباس پلیس به تن داشت، با اخم رو به من گفت:
- خانم شما کی هستید؟ قصد جون شما رو داشتن، اون هم دقیقا کنار کانکس پلیس!
با ترس به میلاد (بادیگارد) نگاه کردم؛ که با اطمینان چشم هاش رو باز و بسته کرد، آروم زمزمه کرد:
- نیازی نیست بترسی سرگرد تو راه.
نفسم رو آه مانند بیرون فرستادم به کمکش از روی زمین بلند شدم.
میلاد با اون ستوان رضایی که از اتکتش اسمش رو فهمیده بودم، مشغول صحبت کردن بود.
بدون توجه به این که اون دو نفر در مورد چی صحبت می کنند، قدمی به جلو برداشتم نگاهم به سمت خیابون کشیده شد؛ که صد متر اون طرف تر لندکروزه واژگون شده بود و دورش شلوغ بود!
نگاهم رو از ماشین گرفتم و به بازاری که حالا هیچ آدمی توش پیدا نبود چشم دوختم.
خیلی وقت بود که از طریق یک خلافکار حرفه ای، برادرم که سرگرد هست و تهدید به جون من کرده بودن.
فقط بخاطر این که محموله ی قاچاقی رو از پاکستان به ایران منتقل کنند!
با صدای میلاد از افکارم بیرون اومدم، سوالی به چشم های غمگین و لبخند روی لبش نگاه کردم و گفتم:
- اتفاقی افتاده؟
- دیگه از شرم راحت شدی، اون خلافکار لب مرز کشته شد.
- این که خیلی خوبه!
- آره خوبه، اما من تازه به توء وروجک عادت کرده بودم، می...میشه...
با تعجب پرسیدم:
- میشه چی؟
- میشه با خانوادم برای امر خیر مزاحم بشیم؟
لبم رو به دندون کشیدم، سرم رو با خجالت پایین آوردم، به رفتارهامون که تو این چند ماه باهم داشتیم فکر کردم.
حسم نسبت بهش عشق نبود اما واقعا دوستش داشتم، با لحن آرومی که به زور شنیده می شد، گفتم:
- با برادرم صحبت کنید!
" پایان"
وانشات : بادیگارد
نویسنده : د.کاملی
D.kameli