#خیال تو:
#پارت_۱
دستم رو، روی حفاظ تخت گذاشتم و سرم رو به ساق دستم تکیه دادم، به لباسهای کوچولوی پسرم نگاه کردم، دست دراز کردم و کفشهای کوچیکش رو برداشتم و جلوی چشمهام گرفتم، دوباره بغض راه گلوم رو بست، سعی کردم نفس بکشم ولی انگار هوایی نبود.
چونم لرزید و دوباره چشمهی اشکم جاری شد، خوب یادمه که اولین بار کِی راه رفت.
دستی به صورت خیسم کشیدم و کفشهاش رو به قفسهی سینم فشار دادم، چشمهام رو بستم و صدای هق هقم، توی فضای سرد اتاق پیچید.
روی زمین نشستم و اجازه دادم اشکهام، آتش دلم رو خاموش کنند.
بعد از مدتی چشم باز کردم و به فضای اتاقش خیره شدم، اتاقی که سه سال پیش، با کلی شادی و خنده براش چیده بودم، با کلی شوق و ذوق از حس بودنش و لمس کردنش.
اتاقی که زمانی توی فضاش، پر بود از صدای قهقهههای سرخوشانهی ما، حالا فقط صدای هق هقهای منه که فضا رو پر کرده.
از جام بلند شدم و به سمت کمدش رفتم، تا خواستم درش رو باز کنم صدای پسر کوچولوم، با همون لحن کودکانهاش توی گوشم پیچید:
-مامان.
بی اختیار لب زدم:
-جان مامان، عمر مامان.
برگشتم به سمت صدا، ولی هیچ اثری ازش نیست، با چشمهای خیس، نگاهم رو دور تا دور اتاق، به امید پیدا کردنش گردوندم، اما نیست، حتماً دوباره هوس قایم باشک کرده.
تمام اتاق رو دنبالش گشتم و آخر توی کمد پیداش کردم، با تمام وجود بغلش کردم و عطر تنش رو به مشام کشیدم، دستهای کوچولوش رو دور گردنم حلقه کرد و با صدای بلندی خندید و من غرق حس خوب بودنش شدم.
کمی از خودم فاصلش دادم و به صورت گرد و تپلش که روی لپهاش گل انداخته نگاه کردم، دوباره به خودم چسبوندمش و چشمهام رو از لذت بستم.
با حس خالی بودن دستهام، چشم باز کردم و به لباسهایی که با چوب لباسی توی بغلم گرفتم نگاه کردم.
خدایا!
یعنی همش توهم بود؟
بودنش، داشتنش، توهم بود؟
روی زانوهام افتادم و با سوزی که تازگیها توی صدام لونه کرده، گفتم:
-کجایی همه کس مامان؟
چرا رفتی نفس مامان؟
خدایا این دیگه چه سرنوشت سیاهی که برای منه بخت برگشته نوشتی؟
خدایا!
انقدر گریه کرده بودم که دیگه جونی برام نمونده بود، سرم رو به تشکچهی مبلش تکیه دادم و آروم صداش زدم:
-گل مامان، عزیز مامان، کجایی مامان فدات بشه؟
چرا رفتی آخه؟
مگه نگفتم من بی تو میمیرم، گل قشنگم؟
بگو من داغت رو چطور تحمل کنم؟
بگو چطور طاقت بیارم نبودنت رو؟
چشمهام رو بستم که با حس دستهای کوچیکش روی صورتم، چشمهام رو باز کردم، با چشمهای عسلی رنگش که فوقالعاده شبیه پدرش بود، بهم خیره شده بود و وقتی چشمهای بازم رو دید، با همون لحن کودکانهی خاصش گفت:
-مامانی، گریه نکن.
دست گذاشتم روی دستش که روی صورتم بود و با هق هق نالیدم:
-چطوری گریه نکنم عشقم؟
چطوری وقتی تو نیستی، من گریه نکنم؟
صاف نشستم سر جام و کشیدمش توی بغلم و تند تند بوسیدمش و به خودم فشارش دادم و گفتم:
-تو نرو، من قول میدم دیگه گریه نکنم.
بعد هم تند تند اشکهام رو پاک کردم و میون گریه، لبخندی به صورت زیباش زدم و گفتم:
-ببین، ببین دیگه گریه نمیکنم، اگه تو نری، منم قول میدم که گریه نکنم، باشه؟
خندید و با دستهای کوچولوش دست زد، خودش رو توی بغلم جمع کرد، که از شدت خوشی، دلم میخواست همونجا بمیرم.
کمی توی بغلم موند و بلند شد، گیج و گنگ نگاهش کردم که خندید و گفت:
-بازی.
لبخندی به پهنای صورت زدم و باهاش همراه شدم، تمام عروسکهاش رو دور اطرافمون چیدیم و مشغول بازی شدیم.
یک لحظه صدای در زدن اومد و ثانیهای بعد، باز هم پسرم نبود.
#ریحانه_علیکرم
#پارت_۲
بغض کردم، از عصبانیت داشتم میمردم، بلند شدم و به صدای محمد که مُدام:
-((پریا، پریا))
میکرد اهمیتی ندادم و با جیغ گفتم:
-دست از سرم بردارین، چی از جون من میخواین؟
رفت، راحت شدی؟
باز هم رفت.
و با گریه روی زمین نشستم و زانوهام رو بغل کردم و سرم رو، روی زانوهام گذاشتم و زمزمه کردم:
-باز هم رفت.
و های های گریه کردم.
صدای ضربههایی که به در میزد و صدا زدنهای پی در پیش، روی اعصابم بود، یک آن حالت جنون بهم دست داد و بلند شدم و شروع کردم به بهم ریختن اتاق.
خسته و درمونده، روی زمین نشستم، محمد انگار خودش رو به در میکوبید، چون صدای خیلی بدی میاومد، مدام صدام میکرد و ازم میخواست در رو باز کنم.
با چشمهای خیس به وسایل شکسته و پخش شدهی اتاق نگاه کردم، با هق هق، خودم رو، روی زمین کشیدم و رفتم سمت قاب عکس سه نفرمون، عکسی بود که قبل از تولد دو سالگیش، توی آتلیهی دوست محمد گرفته بودیم.
عکس رو از روی زمین برداشتم و دستم رو روی صورت خندونش کشیدم که دستم با شیشهی شکستهی قاب، برید.
به دستم نگاه کردم و یک دفعه صورت خونی پوریا اومد جلوی چشمم، مثل دیوونهها قاب رو پرت کردم سمت دیوار و با جیغ موهام رو کشیدم و نشستم روی زمین.
انقدر جیغ کشیده بودم که دیگه صدام در نمیاومد، صدای هق هقهای مردونهی محمد رو شنیدم، آروم روی وسایل شکستهی اتاق دراز کشیدم، دلم برای پسر کوچولوم تنگ بود، خیلی هم تنگ بود، کاش میتونستم دوباره ببینمش، دوباره بغلش کنم، دوباره عطر تنش رو نفس بکشم، دوباره دستهای کوچولوش رو بگیرم، دوباره با اون صدای قشنگش باهام حرف بزنه.
اصلاً هزار دفعه یک کلمه رو تکرار کنه و من غرق لذت بشم از صدای قشنگش، نگاه قشنگش رو بهم بدوزه و ازم چیزی بخواد و من نتونم خودم رو مقابل اون نگاه معصوم کنترل کنم.
چشمهام رو بستم و صورت زیبا و خواستنیش رو تصور کردم، صورتی که میدونم دوباره دیدنش توی واقعیت محال شده و فقط میتونم توی خیالم ببینمش و باهاش باشم.
قلبم از بی رحمی این دنیا گرفته بود، خیلی هم گرفته بود، مگه چی ازش کم میشد اگر پسر کوچولوی من رو ازم نمیگرفت؟
مگه چی میشد اگر یکم باهامون مهربونتر بود؟
چی میشد بذاره بزرگ شدن عزیزم رو ببینم؟
نفس عمیقی کشیدم که حس کردم بوی عطرش توی مشامم پیچید، سر برگردوندم که چشمم به لباسهاش افتاد، چنگ زدم و از روی تکهها اسباب بازیهاش برشون داشتم و بغلشون کردم، هق زدم و به سینم فشردمشون.
صدای حرف زدن محمد اومد:
-خانمم، خانمی قشنگم، عزیزم، نکن با خودت اینجوری، نکن گلم، نکن.
مشتی به در کوبید و دوباره گفت:
-باز کن این در لعنتی رو، باز کن خانمم.
صدای ضعیف گریش رو شنیدم و بعد از چند لحظه دوباره صداش اومد:
-فکر میکنی واسه من سخت نیست؟
فکر میکنی من زجر نمیکشم؟
به خداوندی خدا که من از تو بیشتر دارم زجر میکشم.
د لامصب، همش تقصیر من بود که اون اتفاق افتاد.
اگر من حواسم جمع بود که تصادف نمیکردیم.
اصلاً...اصلاً بیا من رو بزن، بیا باهام دعوا کن، نامردم اگر بگم چرا؟
گوشم حرفهاش رو میشنید، ولی مغزم هیچ تجزیه و تحلیلی از حرفهاش نداشت.
دلم میخواست بخوابم، یک خواب عمیق و طولانی، که توش بتونم باز هم اون خانوادهی خوشبخت رو داشته باشم، که کسی ازم نگیرتشون، که بلایی روی سرمون نازل نشه، که عزیز دردونم رو توش داشته باشم.
قلبم تیر کشید و درد بدی توی قفسهی سینم پیچید، نفسم حبس شد و هر چی سعی کردم بالا نیومد.
بعد از چند ثانیه احساس کردم پلکهام سنگین شدن و لحظهی آخر، صورت قشنگ یکی یکدونم جلوی چشمهام نقش بست و بعد، سیاهی مطلق.
پایان
#ریحانه_علیکرم